کنعان



نیمه‌شب است و خانه در سکوت مطلق. از آن‌وقت‌ها است که درست نمی‌دانم کجای کارم، چرا این‌جا هستم. به فیلم‌هایی نگاه می‌کنم که از کربلا برایم می‌فرستد. راه می‌روم توی خانهٔ خالی، کز می‌کنم گوشهٔ مبل یا کنار تخت و با هر کدام گریه می‌کنم. عاقبت نرفتم. باز هم. به چه چیزهایی فکر کردم. به دردهای بی‌معنی و عجیبم. به داروی پیچیده‌ای که باید شب‌ها روی گاز درست کنم. به "شلوغی امسال". وقتی درست و حسابی مردّد شدم ویزای فرانسه را که قرار بود ندهند دادند. از همان‌وقت یک‌دفعه همه‌چیز به‌ نظرم غریب آمد. این زنجیرهٔ عجیب وقایع که من را آورده بود پای سفری که اصلاً به‌ فکرش نبودم. پاریس، پراگ، وین. امّا من حالا فقط دلم می‌خواهد توی آن پس‌کوچه‌هایی باشم که لبریز‌اند از مسافران سیاه‌پوش و نوحه‌های عراقی. تمام قلبم آن‌جاست. دلم شور می‌زند، به معنی خواب‌هایم فکر می‌کنم. به هتل لوکسی که داشت زیر آب می‌رفت یا اتوبوس تور که منتظر بود و من داشتم جانماز می‌گذاشتم توی کوله‌ام، مردّد بودم نکند سنگین باشد. نگران چیزهایی هستم که معنایشان را نمی‌دانم امّا احساس می‌کنم باید بفهمم. نگران آن چند خطای بزرگ‌ام که باز پرتم کردند توی تاریکی، درست وقتی به‌زحمت راه روشنی را پیدا کرده بودم. دلم‌ می‌خواهد محرّم از روز اوّلش تکرار شود. دلم می‌خواهد برگردم.


رخت‌خواب مامان پهن بود کف اتاق. گفته بود امشب نمی‌آید. سرم را گذاشتم روی خنکای بالش؛ بوی مامان را می‌داد. بغضم که ترکید دیگر می‌توانستم تا خود صبح گریه کنم. همان یک واحد آپارتمان کوچک نیم‌بند را هم خالی کرده بودند چون دیگر قرار نبود برگردند. حالا دیگر من توی این شهر، خانه‌ای که متعلّق به خانواده‌ام باشد نداشتم. چند هفته طول کشیده بود تا اسباب و اثاثیهٔ بیست و چند سال زندگی را به خیریه‌ها بذل و بخشش کند. از لابه‌لاش عکس‌ها و یادگاری‌هایی را که دلمان نمی‌آمد دور بیندازیم، گوشه و کنار چمدان مامان و انبار مادربزرگم و خانهٔ من جا داده بودیم. گریه می‌کردم و از دست خودم و روزگار و همه‌چیز عصبانی و ناراحت بودم. عصر مامان یک جفت جوراب نوزاد نباتی‌رنگ داده بود دستم که روبان بهش بود و چندتا مروارید کوچک. من چقدر خالی‌تر از آن بودم که بتوانم یک روز مادر موجودی بشوم که این‌ها را پاش کند. نبودن آنها یک حفرهٔ بزرگ شده بود ته دلم و چه آدم‌ها و چیزهایی این حفره را برایم عمیق‌تر کنده بودند. ظهر روز بعد توی ماشین زیر سایهٔ درختی با "او" نشسته بودیم و آماده بودم حرف‌هایش را بشنوم و برایش بگویم که چقدر خالی و خسته‌ام. روی صندلیش کمی جابه‌جا شد؛ نگران بود یا دلش می‌خواست این بار مکالمه‌مان به جایی برسد، گفت بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم». من ناخودآگاه گوش شدم برای جملهٔ بعد از بسم‌الله که گفتم با خودم که بنشینم و چشم‌هایت را بنویسم». یک لحظه چشم‌هام سیاهی رفت. صدا همان صدا بود که هشت سال پیش برای اولین بار با این جمله شنیده بودمش. آرامم می‌کرد، پریشانم می‌کرد، مردّدم می‌کرد، و من را در ناکجایی بلاتکلیف می‌گذاشت. بعد از این همه سال آن پیام ضبط شده توی سرم تکرار می‌شد و بعد از این همه‌وقت هنوز چه امیدها و چه تردیدهایی در دلم بیدار می‌کرد. شب قبل چقدر گریه کرده بودم، تنم خسته شده بود و می‌خواست به خواب برود. آخرین باری که رفته بودم مشهد کِی بود؟ دست آخر فقط با خیال زیارت آرام گرفته بودم و به خوابی رفته بودم که خنک بود و ساکت و روشن.

بار اول بود که می‌خواستم خیاطی کنم. اشتباهاتم از خرید پارچه شروع شد. لینِن آبی‌ روشن طرح‌دار تودل‌برویی خریدم که وقت بریدن، ضمختیش باعث دردسر بود و خط‌های الگوم توی طرح و رنگش گم می‌شد. آستر هم لازم داشت که مثل پوست ماهی لیز بود و بریدن و دوختنش مصیبت. تا به حال دست به چرخ خیاطی نزده بودم. سعیم را ‌کردم اما خطوط دوختم ناهموار و مثل پس‌کوچه‌های تهران پر از پستی و بلندی از آب درآمد. قرار بود دامن بدوزیم و چیزی که عاقبت حاصل شد، هرچند از کمال خودش به دور، دامن است. اندازهٔ خودم. پرو کردم، استادم و چهار نفر هم‌کلاسیم به‌به و چه‌چه کردند، من جوری مضطرب و ناراضی و نامطمئن بودم که انگار لباس عروسیم را با آن کیفیت دوخته باشم. صبح که بیدار شدم و خستگی چهار ساعت کُشتی گرفتن با خودم و آستر و چرخ و بشکاف و نخ و سوزن در رفته بود، نگاهش کردم که از دیشب پهن شده بود روی میز وسط خانه. قشنگ بود. شبیه من بود، پارچه‌‌اش رنگ و طرح ملایم و ظریفی داشت، مدلش همان چیزی بود که می‌خواستم، و چقدر ناشیانه دوخته شده بود. اگر چند سال پیش بود سربه‌نیستش می‌کردم و برای همیشه قید خیّاطی را می‌زدم. حالا ولی خودم را بیشتر با همین ظرافت‌ها و ضمختی‌ها و ناشی‌گری‌هام دوست دارم. با همین خطوط ناهموار و ردّ شکافتن و از نو دوختن که نشان می‌دهد سعیم را کرده‌ام که زیباتر و تمام‌تر باشم. هیچ ابایی هم ندارم از اینکه دامن خمره‌ای چاک‌دارم را که فقط من می‌توانستم این‌طور قشنگ و پرغلط بدوزم، بپوشم و راه بروم. 

پیاده به سمت خانه می‌آمدم و هوای اردیبهشت را بو می‌کردم و با وسواس نفس می‌کشیدم. هوا تاریک شده بود، تاریکِ هنوز روشنِ بعد از غروب. نزدیک که می‌شدم صدای حرف زدنشان به گوشم خورد. دو مرد جوان با لباس‌ کار کدر که نشسته بودند روی پله‌های جلو خانه‌ای، کنج تاریکی در سایهٔ برگ‌ها. یکی با هیجان و آب‌و‌تاب برای دیگری از دوستش می‌گفت که با دست خالی شوهرِ یک دختر ثرومتند شده بود. بله، راست راستی دخترِ کارخانه‌دارِ اصفهان را گرفته بود! "کارخانه‌دارِ اصفهان" را جوری می‌گفت که انگار فقط یک نفر با چنین سمتی هست و همه می‌شناسندش. چقدر صبر کردم تا درست از دیدرسشان خارج شوم و بعد یک لبخند بزرگ پهن شد روی صورتم. آن بالا نوشته‌ام "زیستن در اندوه و اشتیاق". راستش را بخواهی، به آرزومندیِ شیرینِ آن پسر حسودی کردم. همه اندوهِ عالَم را می‌خرم به دلی که پر از خونِ گرمِ تپنده و لبریز از اشتیاق باشد. 

روزهای آخر سال‌م بی‌برنامه و خودانگیخته و پرهرج‌و‌مرج می‌گذرند. باید همین‌طور باشد. وضعیت ایده‌آل من برای اسفندماه، بی‌هدف و بدون وظیفه و چارچوب بودن است تا بشود در این احساس تعلیق شناور ماند. در این حالی که انگار وقت دارد تمام می‌شود، برای خیلی کارها دیگر دیر شده اما هنوز هم به نقطه‌ٔ شروع نرسیده‌ایم. کدام کارها در اولویت است؟ آن‌هایی که شب عیدی حالم را خوب می‌کند. دویدن و آشفتگی‌ش را دوست دارم به شرط آنکه گاهی کنار بایستم و تب و تاب آدم‌ها را تماشا کنم و طبیعت را که به همان سرعت و جدیت دنبال رخت و لباس نوست. واقعیت این است که خیلی زود سال و ماه جدید هم بخشی از یک چرخهٔ روزمرهٔ پرتکرار می‌شود. ماراتن دیدوبازدید و سفر در بازه‌ای که چندمیلیون نفر دیگر همزمان با ما در سفرند به هر طریق می‌گذرد و سیزده‌به‌در‌ها که عجیب دلگیراند. قبل از اینکه به خودمان بیاییم و سال نو را با طرحی نو شروع کنیم، پرتاب شده‌ایم به اواخر فروردین و ماه‌های بهار هم که همیشه برای رفتن عجله دارند. من اما وقفه‌ای را که قبل از اولین روزها و در آن اولین روزها دست بدهد دوست دارم. این اشتیاق و هول‌ و ولای شروع دوباره را هم. خیالِ از نو شروع کردن برایم شیرین است حتی اگر در نهایت کمتر چیزی درست و حسابی تغییر کند. مگر همین وقت‌ها نیست که انگار واقعاً زنده‌ایم؟ وقتی منتظریم و اشتیاق آمدن چیزی یا کسی را داریم و برای آمدنش با چه شوری خودمان را مهیا می‌کنیم.


ماهیچه‌هایی که تنبل بار آمده‌اند فریاد می‌کشند و روی تشکچه‌هامان عرق می‌ریزیم. آه و ناله‌مان که بلند می‌شود مربی جواب می‌دهد که اشکال نداره، تازه از وقتی که دردتون بگیره کار شروع میشه». شاید ورزش یادم بدهد که دردهایم را دوست داشته باشم، با افتخار و بدون این همه سر و صدا در آغوش بگیرمشان و حوصله کنم تا بزرگم کنند. 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فرستیژ هیپ هاپی خرید کتاب پی دی اف فروش تجهیزات صنعتی برقی اللهم عجل لولیک الفرج qshop14004 طرح تدبیر مدارس ابتدایی 99-98 چگونه تبلیغ موثر داشته باشیم بهترین بازی های پوکر آنلاین :)))