نیمهشب است و خانه در سکوت مطلق. از آنوقتها است که درست نمیدانم کجای کارم، چرا اینجا هستم. به فیلمهایی نگاه میکنم که از کربلا برایم میفرستد. راه میروم توی خانهٔ خالی، کز میکنم گوشهٔ مبل یا کنار تخت و با هر کدام گریه میکنم. عاقبت نرفتم. باز هم. به چه چیزهایی فکر کردم. به دردهای بیمعنی و عجیبم. به داروی پیچیدهای که باید شبها روی گاز درست کنم. به "شلوغی امسال". وقتی درست و حسابی مردّد شدم ویزای فرانسه را که قرار بود ندهند دادند. از همانوقت یکدفعه همهچیز به نظرم غریب آمد. این زنجیرهٔ عجیب وقایع که من را آورده بود پای سفری که اصلاً به فکرش نبودم. پاریس، پراگ، وین. امّا من حالا فقط دلم میخواهد توی آن پسکوچههایی باشم که لبریزاند از مسافران سیاهپوش و نوحههای عراقی. تمام قلبم آنجاست. دلم شور میزند، به معنی خوابهایم فکر میکنم. به هتل لوکسی که داشت زیر آب میرفت یا اتوبوس تور که منتظر بود و من داشتم جانماز میگذاشتم توی کولهام، مردّد بودم نکند سنگین باشد. نگران چیزهایی هستم که معنایشان را نمیدانم امّا احساس میکنم باید بفهمم. نگران آن چند خطای بزرگام که باز پرتم کردند توی تاریکی، درست وقتی بهزحمت راه روشنی را پیدا کرده بودم. دلم میخواهد محرّم از روز اوّلش تکرار شود. دلم میخواهد برگردم.
روزهای آخر سالم بیبرنامه و خودانگیخته و پرهرجومرج میگذرند. باید همینطور باشد. وضعیت ایدهآل من برای اسفندماه، بیهدف و بدون وظیفه و چارچوب بودن است تا بشود در این احساس تعلیق شناور ماند. در این حالی که انگار وقت دارد تمام میشود، برای خیلی کارها دیگر دیر شده اما هنوز هم به نقطهٔ شروع نرسیدهایم. کدام کارها در اولویت است؟ آنهایی که شب عیدی حالم را خوب میکند. دویدن و آشفتگیش را دوست دارم به شرط آنکه گاهی کنار بایستم و تب و تاب آدمها را تماشا کنم و طبیعت را که به همان سرعت و جدیت دنبال رخت و لباس نوست. واقعیت این است که خیلی زود سال و ماه جدید هم بخشی از یک چرخهٔ روزمرهٔ پرتکرار میشود. ماراتن دیدوبازدید و سفر در بازهای که چندمیلیون نفر دیگر همزمان با ما در سفرند به هر طریق میگذرد و سیزدهبهدرها که عجیب دلگیراند. قبل از اینکه به خودمان بیاییم و سال نو را با طرحی نو شروع کنیم، پرتاب شدهایم به اواخر فروردین و ماههای بهار هم که همیشه برای رفتن عجله دارند. من اما وقفهای را که قبل از اولین روزها و در آن اولین روزها دست بدهد دوست دارم. این اشتیاق و هول و ولای شروع دوباره را هم. خیالِ از نو شروع کردن برایم شیرین است حتی اگر در نهایت کمتر چیزی درست و حسابی تغییر کند. مگر همین وقتها نیست که انگار واقعاً زندهایم؟ وقتی منتظریم و اشتیاق آمدن چیزی یا کسی را داریم و برای آمدنش با چه شوری خودمان را مهیا میکنیم.
ماهیچههایی که تنبل بار آمدهاند فریاد میکشند و روی تشکچههامان عرق میریزیم. آه و نالهمان که بلند میشود مربی جواب میدهد که اشکال نداره، تازه از وقتی که دردتون بگیره کار شروع میشه». شاید ورزش یادم بدهد که دردهایم را دوست داشته باشم، با افتخار و بدون این همه سر و صدا در آغوش بگیرمشان و حوصله کنم تا بزرگم کنند.
درباره این سایت